جاوید قدیمی

شاید اما شاید …

من پشیمانم، من پشیمانم

دیشب نمی دونم چی شد، یه جوری شدم! روان نویسم را روی کاغذ غلتاندم و این ها را نگاشتم:

در کنار دوستان بودن صفایی دیگر است
باز هم شبی بودن کنار هم، لذتی دیگر است

من نمی دانم چرا این روز ها دلگیرم
شاید من نمی دانم چرا در خانه ی من یاری نیست

من پشیمانم، من پشیمانم
اما چه سودا زین پشیمانی

باید انگار رفت، باید انگار خیز برداشت
باید انگار رفت، تا بیکران ها شاید اما

شاید اما من در این راه، افتم و خیزم …

اما می دانم پایان شب سیه سپید است
بخت سیاه ما هم عاقبت سپید می شود

شاید این دنیا نه، شاید … شاید آن دنیا …

که خبر دارد از این حال من
چه خبر دارد از این کار من

شاید اما راه من کج باشد شاید
شاید اما راه من سخت باشد شاید

شاید اما من به بیراه می روم شاید
در پس این راه ها شاید انگار آن دور دست ها شاید

شاید آن جا نور فانوسی باشد شاید
شایدم سراب نورانی بیش نباشد شاید

وای ای حال من … وای ای شعر بی سر و ته من …

وای …

من دگر این بار کج نخواهم رفت …

“ دیگر طبع شعرم نیامد، جوهر روان نویسم را روی نقطه ای گذاشتم و آنجا را با جوهرش خیساندم تا … تا که دانم … تا که به خود گول زنم کسی هم به حال من گریه کرد !! “

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *